دمادم با تاریخ

وبلاگ گروه تاریخ شهرستان فومن

دمادم با تاریخ

وبلاگ گروه تاریخ شهرستان فومن

وقتی همۀ زامبی‌ها شبیه تو باشند، سخت است ثابت کنی زامبی نیستی

این نوع خاص از زامبی ها، اغلب حوالی تابستان سرو کله شان در شمال کشور پیدا میشود. در بین انها همه جور آدم از هر طبقه ای و همه جور لهجه از هر گوشۀ ایران وجود دارد. اما همهشان یک کار میکنند، کاری که آنها را در چشم اهالی به درستی، تبدیل به زامبی میکند. چه کاری میکنند؟ آشغال می ریزند. فرقی هم ندارد کجا باشند یا از کجا آمده باشند همه شان در این زمینه مثل همند. مثلا دختر خانم زیبارویی از ماشین اخرین سیستمی که در این دیار امکان خریدش هست، پیاده میشود، لبهای بوتاکس شده و دماغ سربالایش را رو به رودخانه می گیرد، موهای بلوند شده اش را کنار می زند و پلاستیک زباله اش را پرت میکند توی رودخانه، کنار دستش اقا پسری ایستاده که شلوارک هدیه‌ای [بنا به سن و سالش]مامان یا دوست دختر یا همسر سابقش را پوشیده، یک حلقه گوشواره در یکی از لاله های گوشش انداخته و سگی را دنبال خود میشکد و یکدفعه می ایستد. سگش خلاص میشود و آقا پسر مامانی خم نمیشود که مشتی خاک روی تحفۀ سگش بریزد.
مدلهای ساده تر دیگری هم هستند که اغلب برای هواخوری (جای دیگری را ندارد این خراب شده، هر شهر دیگری بروند برای وجب به وجبی که در جاهای دیدنی اش پا میگذارند باید پول خرج کنند)از جنوبی ترین نقطه یا غربی و شرقی ترین جغرافیا، امده اند اینجا که این یک ماه آخر تعطیلات را تا می توانند تخمه و دوغ و کباب و آب معدنی بخورند و بطری ها و آشغال کبابها یا پوست هندوانه هایشان را پرت کنند در دل طبیعت تا تمییز کردن این همه لودگی درست شش ماه طول بکشد و بعد سرِ تمییز شدن نوروز از راه برسد و دوباره نوید آمدن زامبی ها را با خود بیاورد. البته همه شان اینطور نیستند، اما خب تفاوتهای زبانی انها از مردم محلی و قد قوارۀ یک شکلشان، همه را تقریبا یکجور و یک نوع می نمایاند.
عصر جمعه ای گفتیم برویم به خلوت ترین و بکرترین جایی که در طبیعت این منطقه در این سالها شناخته ایم. بعد از یافتن جای دنجی که به مالرویی باریک ختم میشد، تصمیم گرفتیم از همان راه باریکه به سمت رودخانه برویم. اما چشمتان روز بد نبیند، در همان مسیر کوتاه آشغالهایی چنان عجیب و گاه منکراتی دیدیم که نتوانستیم انجا بنشینیم و ساندویچ هایمان را سق بزنیم، گفتیم برگردیم و روی همان سطح چمنزار کنار جاده بنشینیم، از بخت بدمان درست در ورودی همان راه باریکه نشستیم که ناگهان سر و کلۀ گاوی پیدا شد که با دیدن ما راه کج کرد و از میان بوته های آن طرفتر به راهش ادامه داد، پشت سرش صاحبش بود که وقتی با معذرت خواهی ما مواجه شد امان نداد و تا توانست بد و بیراه گفت که بیچاره شان کرده ایم، چرا اینقدر آشغال می ریزیم، چرا همه جا را کثیف می کنیم و چرا ازین خراب شده نمی رویم و وقتی ما گفتیم نه! ما زامبی نیستیم، حتی ساکن همینجاییم، حتی نگاهمان نکرد و چنان تند دور شد که آتش زامبیزیمان به او نگیرد. حق هم داشت بندۀ خدا، اما نمیتوانستیم بگوییم ما خودمان از زامبی ها فرار کرده ایم.