یکی از اثار باستانی به جای مانده از سلسلۀ ساسانیان، جندی شاپور یا به تلفظ صحیحترگندی شاپور است که بیش از 17 قرن قدمت دارد. گندی شاپور شهری است باستانی در شمال استان خوزستان و در 17 کیلومتری جنوب شرق شهرستان دزفول که امروزه ویرانههای ان باقی است و به سبب بیمارستان و دانشگاهی که در آن بوده است شهرت بسیار دارد.
نویسندۀ کتاب مجملالتواریخ دربارۀ نام این شهر مینویسد، جندی شاپور «به از اندیوشاپور» است. اندیو در زبان پهلوی به معنای انطاکیه است و بنابراین به این ترتیب توضیح میدهد که شهری بوده بهتر از انطاکیه. شاپور اول ساسانی به همچشمی با انطاکیه که شهری رومی بود این شهر را بنا نهاد و بعداً انوشیروان در ان شهر مدرسه و بیمارستان بزرگ جندی شاپور را ساخت.
ابن ندیم مینویسد: «اردشیر ساسانی تمام کتابهای باستانی ایرانیان را که پراکنده بودند، جمعآوری کرد و در خزانه نگهداری کرد. پسرش، شاپور اول نیز راه پدر را ادامه داد و علاوه بر ان تمام کتابهایی را که از دیگر زبانها به پارسی ترجمه شده بود، جمعآوری کرد. شاپور توانست کتاب اوستا را که قبلاً توسط اسکندر سوزانده شده بود، احیا کند. جندی شاپور بهترین مرکز تحقیقاتی در دوران ساسانیان بود و بسیاری از دانشمندان از ملیتهای مختلف در انجا گرد آمده بودند. علاوه بر این کتابخانه، کتابخانه دیگری در این زمان ساخته شد که به کتابخانه خسرو اول(انوشیروان) در جندی شاپور معروف است.
دانشگاه جندی شاپور در عصر خود بزرگترین مرکز فرهنگی شد. دانشجویان و استادان از سراسر نقاط جهان به آنجا می امدند.
بیمارستان و مدرسه جندی شاپور در تاریخ فرهنگی ایران زمین دارای اهمیت ویژهای است. به تصریح اغلب منابع پزشکی دورۀ اسلامی، این مرکز علمی در انتقال دانش پزشکی یونانی، ایرانی و هندی به عالم اسلام سهم فراوانی داشته است. نخستین بیمارستانهای دورۀ اسلامی طبق الگوی بیمارستان جندی شاپور بنا شد. با این همه اطلاعات دقیق زیادی در دست نداریم تا بتوانیم اوضاع علمی و فرهنگی این شهر را نشان دهیم. مطالبی که دربارۀ پیشینۀ این شهر به دست امده بیشتر به افسانه میماند.
اما در مورد خود دانشگاه جندی شاپور باید
گفت، در زمان انوشیروان عده ای از فلاسفه یونان، که بعد از تعطیلی آکادمی آتن به
دلیل تعصب امپراطوری روم به ایران پناهنده شدند، مورد حمایت این پادشاه
قرارگرفتند. آنان در دانشگاه جندی شاپور به تدریس مشغول شدند. انوشیروان حتی عده
ای را به هندوستان فرستاد تا به فراگیری علوم بپردازد. طب یونان در مدرسه جندی
شاپور رواج یافت. فلسفه ارسطو و افلاطون در زمان انوشیروان به فارسی ترجمه شد.
برزویه طبیب نیز در زمان انوشیروان به هند رفت و با تنی چند از دانشمندان و کتب
هند به ایران بازگشت.
مدرسه جندی شاپور در علم کیمیا (شیمی)، زیست شناسی و علوم
پزشکی نقش مهمی داشته است. در این مدرسه آموزش و گفت و گو به زبان سریانی بود. از
آنجا که زبان سریانی نزدیکی زیادی به زبان عربی دارد این امر خود باعث انتقال سریع
وساده تر علوم عهد باستان به دوره اسلامی شد. انوشیروان گذشته از تاسیس دانشکده طب
جندی شاپور به تاسیس مدرسه دیگری که در آن ریاضیات، فلسفه و نجوم تدریس می شد در
جندی شاپور اقدام کرد. تدریس در این زمینه کاملا به زبان یونانی بود ولی شکی نیست
که عامل زبان فارسی نیز به طور غیرمرئی مخصوصا در رشته داروسازی وجود داشته است.
پیوستگی بزرگ میان طب اسلامی و یونانی را باید در پزشکی اواخر دوره ساسانی، به
ویژه در مدرسه جندی شاپور جست و جو کرد.
گفتنی است، به هنگام ظهور اسلام جندی شاپور مهمترین دوران خود
را می گذرانید. مدرسه مزبور، که مهمترین مرکز پزشکی عصر به شمار می رفت، محیطی
برای مرکز تجمع دانشمندان با ملیتهای گوناگون بود. در این مدرسه دانشمندان سنتهای
پزشکی یونانی، هندی و ایرانی رابا هم در آمیخته و زمینه را برای پزشکی اسلامی
آماده
می کردند. درآمیختن مکاتبه مختلف پزشکی ازترکیبی خبر می داد
که می بایست در پزشکی اسلامی آینده انجام پذیرد.
افتخار ابداع روش درمان بیمارستانی را باید تا اندازه زیادی
از آن ایرانیان دانست. بیمارستانهای دوره اسلامی اغلب براساس نمونه ها و اصول
بیمارستانی جندی شاپور ساخته شده بودند.
بیمارستانهای معروف عضدالدوله در شیراز و بغداد،بیمارستانهای
متاخر دمشق و رفاهی براساس نمونه جندی شاپور بنا گردیده بودند.
نگاهی به رمان "سکوتها"
محبوبه موسوی
ناشران: کتاب ارزان استکهلم و خانه هنر وادبیات گوتنبرگ
چاپ اول: 1391
144صفحه
سکوتها در دوره زمانی 1356 تا 1376 در ایران روایت میشود. سالهای انقلاب و جنگ ایران و عراق. محوریت داستان "اسفندیار" نامی است
که در نوجوانی از خانه گریخته و از سوی مرد وزن فرزند از دست داده ای به
فرزندی پذیرفته می شود و نام پسرشان (عباس) را بر او میگذارند.
اسفندیار به پری دختردایی ناتنی اش دل می بندد و حاصل این عشق زودگذر و
نامطمئن، پسری معلول ذهنی و جسمی است. اسفندیار جوان یک بار دیگر خانه را
ترک میکند . "سکوتها" داستان اسفندیار همیشه دور از خانه است و چشم هایی
در انتظار بازگشت او به خانه هستند و حرفهایی که هرگز بیان نمی شوند.
خانم موسوی نویسنده کتاب "سکوتها" نثری روان و زبانی قدرتمند دارد. او
قصه پردازی قهار است. و اینها نویدبخش متولد شدن نویسنده ای صاحب سبک می
باشد. رمان "سکوتها" در دوازده فصل روایت می شود که بر اساس زمان ( سال
روایت) و محل زوم دوربین ( شخصیتِ محوری آن فصل) نام گذاری شده اند. مکان
غالب روایت ها در جنوب ایران است. راوی بیشتر فصلها سوم شخص است به جز چند
فصلی که سیروس خواهرزاده زری روایت میکند و این فصلها بسیار هم خوب از
کار درآمده است.
داستان تعلیق خوبی دارد. در "سکوتها" با نویسنده ای
فرم گرا و قصه گو رو به رو هستیم. به نظرم می رسد در این نوع داستانسرایی و
این سبک نگارش بهتر می بود از روش سیال ذهن استفاده شود و نه فصل بندی
بسیار خط کشی شده فعلی. نویسنده که تصمیم گرفته داستان تودرتویی را پیش
روی مخاطب قرار دهد، ایکاش به همان پیچیدگی خودساخته، پایبند میبود و
از نشانه گذاریها و علائم راهنمایی مشخص در اول هر فصل، پرهیز میکرد و
عطای مخاطب مداری را به لقایش می بخشید. شاید تعهد نویسنده به تاریخ ادبیات
داستانی ایران و گرته برداری از مکتب داستان نویسی جنوب و یا علاقه به فرم
گرایی مانع بکارگیری شیوه سیال ذهن شدهاست.
رمان شامل فصلهایی با
داستانهای پر کشمکش و حادثه محور است که اگر ارتباط بین فصلها از طریق
لولاهای مناسب به خوبی صورت میگرفت و فصلها در هم آمیخته می شد کار یک
گام پیش تر می رفت.
جنگ و انقلاب حضور سایه واری در رمان دارند و
هیچ یک محور رمان نیستند. از این روی "سکوتها" در زمره رمانهای سیاسی-
تاریخی نمی گنجد و به نظر من رمانی اجتماعی محسوب میشود و تمرکز و تبحر
نویسنده بر روی روابط بین انسانها، دوستیها و خشونتها است.
لازم
است اشاره کنم فارغ از دوستی بین من و نویسنده، به ایشان صمیمانه بابت
ارائه چنین کار قوی و در خور توجهی در مقایسه با سایر کارهای ارائه شده در
ادبیات سالهای اخیر، تبریک می گویم. تلاشی که صرف به انجام رسیدن کار به
بهترین نحو شده ، قابل ستایش است.
"رود لَخت وسنگین، بیهیچ شکوهی،
میگذشت؛ کم آب و حقارت بار. کنارش زانو زد وسر به خنکای آب سپرد. زاینده
رود از لابه لای موهایش میگذشت. ص8"
" ممد گفت: "من قرمزا رو می
ذارم، تو سیاهارو." من سیاها رودوس نداشتم، قرمزارو می خواسّم. بعد دوتایی
چشمامونو بستیم. هر کی هرچی ور میداشت مال خودش بود. ممد گفت: "اول تو
ببند." بستم. هر چی ورداشته بودم سیاه بود. فقط یه قرمز تو دسّم بود..
سیاها موندن برا من... گفتم: " قبول نیس..." بعد، همه شونو پاش داد رو فرش
... قرمزا و سیاها با هم ... ص 48"
تهی شدم، سرد شدم
سفید شدم، ماه شدممشت شدم، نقطه شدم
------------------------------------------------------------
شاعر نیستم و شعر گفتن نمیدانم، ترانهای است که خودبخود آمد.