دمادم با تاریخ

وبلاگ گروه تاریخ شهرستان فومن

دمادم با تاریخ

وبلاگ گروه تاریخ شهرستان فومن

روزهای ملال و انتظار کتاب

آخرین ضربۀ خنجر. الری کوئین. محبوبه موسویمیگویند کتاب مثل بچۀ آدم است و آدم همۀ بچه هایش را به یک اندازه دوست دارد. ضمن اینکه این حرف غلطی است(به اندازۀ تمام کسانی که زمانی بچه بوده‌اند، شاهد دارم) اما حتی اگر آدم همه بچه‌هایش را هم دوست داشته باشد، نمیتواند بگوید همه را به یک اندازه دوست دارد. 

نمیدانم این قانون فقط کتابهای تألیفی را دربرمیگیرد یا ترجمه‌ها را هم شامل میشود که در این صورت باید گفت آدم دلش بیشتر برای کتابهای تألیفی شور میزند تا کتابهای ترجمه‌ای. کتابهایی را که ترجمه کرده‌ای، انگار که مدتی بچه کسی را به امانت بزرگ کرده و باید به او برگردانی، سعی میکنی زیاد به آن دلبستگی پیدا نکنی. شاید برای همین است که زیاد دنبال کار کتابی را که ترجمه کرده بودم نگرفتم، شاید دلیل دیگرش این باشد که کتاب را به ناشر واگذار کرده بودم(هر دو کتابی را که تاکنون ترجمه کرده‌ام) و شاید علتش، عادت کردن به روند کند چاپ و نشر کتاب در ایران باشد. اوایل خیلی جوش میزدم و وقتی کار تازه‌ای در می آمد خیلی خوشحال میشدم. هیچوقت خوشحالی پس از چاپ اولین کتابم را فراوش نمیکنم که قصه‌ای کودکانه بود با برداشتی از شاهنامه و خدا میداند که چند بار آن قصه نوشته شد و چند بار آن بخش شاهنامه خوانده شده بود اما نتیجۀ کار، کتابی بود برای کودکان که هر بچه‌ای را دور و برم  می‌دیدم، کتاب را به او هدیه میکردم. همین تابستان گذشته بود که یکی از آن بچه‌ها که حالا چهارده پانزده سالی دارد،دیدم. گشته بود و در اینترنت مرا یافته بود و چقدر برایم جالب بود که هنوز کتاب را دارد و مرا نیز در یاد.

سخن کوتاه کنم. قرار بود رمان کارآگاهی و جذابِ الری کوئین، آخرین ضربه که به فارسی آن را آخرین ضربۀ خنجر نام نهاده ام، برای نمایشگاه کتاب برسد. تمام تابستان در گرما و در اتاق بی‌کولر، بی‌وقفه روی آن کار کردم. بالاخره مجوزش رسید اما با اصلاحاتی و حالا جواب مجوز همان اصلاحات نمی‌آید. نمی‌دانم خستگی باید روی تن آدم بماند یا چه... اما عادت کرده ام که اهمیت ندهم. همین چند شب پیش بود که در خانۀ ما گفت و گویی بود برای ماندن یا رفتن. و من برخلاف امیدواری همیشه‌ام تنها توانستم فکر کنم از خودمان بدم می‌آید، ما ایرانی‌ها، خیلی زود به همه چیز عادت می‌کنیم و در تکاپوی انطباق با شرایط جدید بر می‌آییم. میدانم که خود من علیرغم همه حرفهایی که میزنم، درنهایت همینطور رفتار میکنم. این کار هر چند بد نیست و حتی خوب است اما بیش از اندازه کسل کننده نیست؟ من از این همه کسالت و خو کردن به هر چه پیش آید، دلتنگ میشوم و این روزها ملال، عادی ترین و دم دست ترین اتفاق زندگی ام شده است اما همچنان ادامه میدهم. همچنان ترجمۀ تازه ای در دست دارم و کلی کار نصفه نیمه که در آرزوی فرصتی هستم تا تمامشان کنم اما این همه باعث نمیشود که ملال، دست از سرم بردارد و بدتر از آن عادت به ملال مدام.

 پشت جلد کتاب، این یادداشت مختصر را نوشته‌ام:

«نگاه کرد به صورت و لبهای کلیر که آثار اضطراب قبل از تصادف در آن پیدا بود؛ کلیر! بعد به سمت بالای جادۀ خلوت دوید. حدود صدپا پایین‌تر از طول جاده، معجزه، به شکل پرچینی چوبی زیر پوشش سفید برف نمایان شد. ردیف درختان یخ‌زده و پشت آنها، چراغهای خانه‌ای کوچک، جلوی نرده‌های آهنی.تابلوی سیاه‌رنگی تکان میخورد که حروف طلایی آن زیر نور ماه می‌درخشید.»

شاید درخشش آن حروف طلایی زیر نور ماه، سرآغازی بر فاجعه باشد. شاید فاجعه در رازی است که کودکی یتیم با خود این طرف و آن طرف میکشد و یا شاید تقصر هدیه‌های بابانوئل در شب سال نو باشد. هرچه باشد، نویسنده در هزارتویی معمایی، هر بار چیزی برای بیرون کشیدن از کلاه و غافلگیر کردن خواننده دارد. خواننده‌ای که به امید نجات پسرکی یتیم، چشم به کلمات کتاب دوخته است. 

نظرات 6 + ارسال نظر
ققنوس خیس 1392/02/16 ساعت 10:10 ب.ظ

کاملن حق با شماست. این ویژگی که برشمرده اید بسیار کسالت آور و خسته کننده است. و حتی لایق صفات بدتری نیز هست.
به هر حال باید به شوق و شور حق داد که کم کم در این شرایط بمیرند...
پ.ن: کلی نوشتم برای کامنت این پست... بعد همه را پاک کردم! و سر آخر این شد کامنت من!
من البته سالهاست که رمان کارآگاهی نمی خوانم. اما این کتاب را هر جا ببینم تهیه می کنم، حتمن برایم جالب خواهم بود :)

نظر لطف شماست. این رمان برای نوجوانان نوشته شده، اما من هنگام ترجمه خیلی چیزها یاد گرفتم. حداقلش ریشه های زبان و خط فنیقی ها و یونان باستان تا به امروز. بستگی به علاقه دارد.
سپاس

راوی جی 1392/02/17 ساعت 09:51 ق.ظ http://www.stay1392.blogfa.com

این ملال مدام دست از سرت بر نمیداره.حتا اگر توی بنارس زیر باران قدم بزنی.

زمانی فکر میکردم به عنوان یک زن، افغانستان برایم ترسناک ترین کشور دنیاست، اما مدتی است از تصورم خودم در هند هم دچار وحشت میشم. به نظرم تمام کشورهایی با ریشه های تمدنی شرق به طور کلی برای زنها جای خطرناکی هستند.

fattah 1392/02/17 ساعت 03:11 ب.ظ http://www.fbahrani.blogsky.com

salam gole hamishe baharam atre avareat nesare man mikoni ke hamshe khazanam dorodo sepaso sanaye avaream nesarat bad ey hamishe aziz fattah<3

سلام
دیروز از یک خانم دانشجوی دکترا ساکن ژاپن از گلهای ایرانی و خارهایش خواندم و جالب بود برام.
اهان پیداش کردم. بخوانید جالبه:
http://awayfromhome.blogfa.com/

ممنون. باید حتما ببینمش. مرسی

ند نیک 1392/02/20 ساعت 06:21 ق.ظ http://blue-sky.persianblog.ir

یک بار هم من در وبلاگ اون یکیت یک قصه دنباله دار می خوندم. درباره زنی که دهانش بدبو بود. اینقدر دوست داشتم بدونم بقیه اش چی میشه که دیگه بقیه اش را ندیدم بگذاری. یادمه که زنه با یک بچه تو ی تاکسی نشسته بود.

چقدر اون خانم(این اسمی ایه که صداش میزدن) خوشحال بشه وقتی بفهمه هنوز یادشی، حتما بهش میگم.
اون یه داستان بلنده. خیلی وقته تموم شده. منتظرم بسپارمش به جایی برای چاپ. اما فکر نمیکنم هنوز به این زودیها امکان چاپ اون پیدا بشه. شاید بازم بخش بخش توی وبلاگ منتشرش کنم.

فرزانه 1392/03/08 ساعت 05:41 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
در آخرین پستت فضای وحشت را خلق کرده ای اما از اینجا از خود خود وحشت گفته ای از عادت به ملال ... البته با یک خبر خوب چاپ کتاب دومت
تبریک می گویم. به امید موفقیت های بزرگتر و بیشتر

مرسی فرزانه عزیز.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد